من هشتمین آن هفت نفرم...

من هشتمین آن هفت نفرم...

پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است.

کوله بار

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وقتی خدا برایمان قصه می گوید.» ثبت شده است


نامش " حارث " بود. اهل آسمان همه می شناختندش. آوازه نمازهایش همه جا پیچیده بود. داستان از انجا شروع شد که ناگهان روال همیشگی زندگی اش  ریخت به هم. خدا از همه خواسته بود که به پای آدم (ع)  بیفتند. و این سخت بود. انگار حسی تازه را ته ِ ته ِ دلش یافته بود. حسی غیر از این همه سال پرستشی که ریخته بود پای خدایش. خودش! به خدا گفت: " قول می دهم تا ابد عبادتت کنم. برای تو سجده کنم ولی برای این آفریده ات هرگز! " حرف کمی نبود. حرف روی حرف خدا زده بود. خدای مهربان از او پرسید: " چرا نمی خواهی از سجده گزاران باشی؟ " انگار او اصلا نفهمیده بود، در مقابل چه کسی ایستاده و دارد سوال چه کسی را جواب می دهد. گفت: چون من موجودی نیستم که به مشتی خاک سجده کنم." داشت همین عبادتهای نفهمیده اش را به رخ خدا می کشید. و خدا...خدای مهربان او را از خودش راند. از مهربانی ِ قشنگش!

*

خوبتر که فکر می کنم می بینم چیزی که "حارث" را " ابلیس" کرد دلش بود. او می خواست خدا را هر جور که دلش می خواهد بپرستد نه آن جور که خدا می خواهد....

وام گرفته از اینجا (+)


سوره ی کهف- آیه ی 50

من هشتمین آن هفت نفرم.
۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۳ ۰ جای پا


گفت باغ تو را مست نکند؟ «وَ أُحیطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَح» (کهف/42)

یک وقت یک جرقه‌ی آسمانی می‌آید و باغت را می‌سوزاند. یک زمان آب و نهری که داری خشک می‌شود و در زمین فرو می‌رود و هر چه که می‌کنی به آب نمی‌رسی.

.

.

.

 *غرور باعث شد به خودش ظلم کند. به خود گفت فکر نمی‌کنم که این درخت‌ها خشک شدنی باشد و گمان ندارم که این‌ها از بین برود. این باغ را که دید گفت تا هستم این باغ نیز هست. «وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى‏ رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْراً مِنْها مُنْقَلَباً»(کهف/36)

سوره ی کهف- آیات 34 تا 44



من هشتمین آن هفت نفرم.
۲۷ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۴ ۰ جای پا